در اتاقی ... روی تختی ... توی شهرِ لعنتی 
مانده در آغوش چِندِش دارِ فقر لعنتی 
.
توی کوچه ، پشت شیشه ، آسمان پوشیده باز 
یک لباس تیره رنگ از جنسِ ابر لعنتی 
.
پشت هم سیگار …هی سیگار ..دودی مثل مه
نا امید و مانده در زندان زجر لعنتی

پرکشیده از لبش چیزی که نامش خنده بود
ته کشیده در وجودش ظرف صبر لعنتی 
.
دزدکی در خاطرش عکسی نگه میداشت از 
آن کسی که بود حالا توی قهر لعنتی 
.
زیر لب آهسته لعنت کرد آن کس را که او 
زندگی اش را ربود از او به مکر لعنتی 
.
با مدادی روی دیوار اتاق خود نوشت :
بر سرم آوار شو ای سقفِ قبر لعنتی .
.
ساعتی میشد که دیگر واقعاً او رفته بود 
توی فکر مرگ با یک جرعه زهر لعنتی

 

‫‏جواد مزنگی



تاريخ : چهار شنبه 6 آبان 1394برچسب:‫‏جواد مزنگی, | 14:46 | نويسنده : آریا |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 59 صفحه بعد